۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

پشت میله‌ها

یک ساعتی می‌شود که دو تا یاکریم از نرده‌های حفاظ پنجره‌ی آش‌پزخانه آمده‌اند تو و دارند خودشان را به در و دیوار می‌کوبند. رفتم پنجره‌ی آش‌پزخانه را باز کنم. اولین بار این قدر ترسیدند که بی‌خیال شدم. حالا نیم ساعت است که دو تا پنجره را باز کرده‌ام. ولی باز هم یکیشان نشسته روی لبه‌ی پنجره‌ی سوم و یکی روی کابینت بالایی. نمی دانم چرا از آن دو تا بیرون نمی‌روند. انصافا حیوان‌های خنگی هستند.
پ.ن1: بالاخره آن یکی پنجره با هم باز کردم و این زوج دربند آزاد شدند.
پ.ن2: مشهدی‌ها بهش می‌گویند موسی کو تقی. این دفعه که صداشان را می‌شنوید سعی کنید با همان آهنگ بگویید موسی کو تقی.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

مهناز شیرازی، خلیج نیلگون همیشه فارس و باقی قضایا

شانس من ساعت 12 شب هم که می‌خواهم چرخی توی کانال‌های تلویزیون بزنم، می‌خورم به پست مهناز شیرازی که دارد با هزار جور ادا در شبکه‌ی پنج خبر می‌خواند.

خانم شیرازی خواندند که طی مراسمی با حضور آقای دکتر حبیبی و جمعی از بزرگان تاریخ و فرهنگ کشور، کتاب نفیس اسناد خلیج فارس در نقشه‌های قدیمی رونما شد. تلویزیون هم حسن حبیبی و چند پیرمرد دیگر را نشان داد که داشتند پارچه‌ی مخمل بدرنگی را از روی کتاب بزرگی کنار می‌زدند. چند صفحه‌ای از نقشه‌ها را هم نشان داد. من خودم اسم بحرالفارس را در یکی از نقشه‌ها دیدم. در ضمن روز دهم اردیبهشت هم روز ملی خلیج فارس اعلام شده است.

حالا دیگر همه می‌توانند بروند پی کارشان و با خیال راحت سر را بر بالش یا زانوی مربوطه بگذارند.


۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

بی‌بهانه


این را از پنجره‌ی آش‌پزخانه‌ی دوستی گرفته‌ام. من هم اگر سرم را از پنجره بیرون می‌بردم این گل‌ها جلوی چشم که چه عرض کنم توی دماغم بود، هی هوس می‌کردم وقت و بی‌وقت، وسط پیازداغ و دم کردن برنج، بعد از شستن ظرف یا در فاصله‌ی دم کشیدن چای به هر بهانه‌ای حتی یک نخ سیگار، سرم را ببرم بیرون و یکی دو دقیقه‌ای با خیال راحت زل بزنم بهشان.

۱۳۸۷ فروردین ۳۰, جمعه

خوش‌حال شدیم از آشناییتون آقا!

عصر جمعه‌ی من که با دیدن این مصاحبه‌ی سفیر جمهوری فدرال اسلامی کومور کاملا مفرح شد. شما هم بخوانیدش.

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

گشت‌های انقلابی

در خیابان انقلاب، رو‌به‌روی در سینما بهمن، بین آن همه درسی و کمک‌درسی و بن کتاب و صحافی پایان‌نامه و تایپ و تکثیر، یک بوتیک و یک مغازه‌ی کفش‌فروشی (کفاشی؟) هست. نمی‌دانم طرف چه طور به این ایده رسیده که می‌تواند آن‌جا لباس بوتیکی یا کفش مردانه بفروشد. حالا ایده‌ی اولیه‌ را بی‌خیال، هر روز صبح با چه انگیزه‌ای می‌آید میان آن همه دود و اتوبوس و صدای درسی کمک‌درسی ته پاساژ تا یک بلوز قرمز یا یک کفش نوک‌تیز بفروشد؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

نفرت و بازگشت نفرت

مونیخ فیلم تلخ و دردناکی است. به خاطر آن همه نفرت پراکنده در تمام فیلم، آن همه ناامنی، آن همه شک و سرگردانی، آن همه ناآگاهی و بی‌توجهی به دیگران و آن همه فسادی که همه را خراب کرده است. چیزی شبیه همین دنیایی که درش زندگی می‌کنیم.
پ.ن: این یادداشت تحت تاثیر احساسات پس از دیدن فیلم نوشته شده است.

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

خام یا پخته، کدام مهم است؟

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
این سعدی هم انگار خواسته بچه ساکت کند ها. نه خیر آقا جان. این جورها هم نیست. هر که چنان زندگی کرد، حالش را برد و آخر عمر هم از جهان در عین شادمانی و حال و حول رفت.

۱۳۸۷ فروردین ۱۹, دوشنبه

چه سفید، چه خوشگل، چه مهربونه

من هم مثل خیلی‌های دیگر آلبوم «رنگین کمون» ثمین باغچه‌بان را دوست دارم. از میان آهنگ‌هاش «روز برف بازیه» را شاید از باقی دوست‌تر داشته باشم. من هم مثل خیلی‌های دیگر از این آلبوم خاطرات خوب فراوان دارم. ولی فرقی هست. من «رنگین کمون» را در بچگی نشنیدم و برام نوستالژی کودکی نیست. (در بچگی هیچ آهنگ کودکانه‌ای نشنیدم.) دانش‌جو بودم که به لطف دوستِ آشنا با موسیقیِ نازنینی پیداش کردم و گوش کردمش. خاطرات من مال جوانی است. مال روزهایی که با چند دوست نشسته‌ایم و گوش کرده‌ایمش و سعی کرده‌ایم شعرهاش را تمام و کمال بفهمیم و با هم دوباره بخوانیمشان. مال روزهای کمی در زندگی مشترک من و همسر گرامی، که من او را با صدای همین آهنگ بیدار کرده‌ام. او رفته پشت پنجره، برف را دیده و با این که اصلا برف را دوست ندارد، با هم آهنگ را گوش کرده‌ایم و برف را تماشا کرده‌ایم و لذت برده‌ایم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۷, شنبه

با شکر یا بی شکر؟

به نظرتان ایده‌ی خورش فسنجان اولین بار چه طوری به فکر کسی رسیده؟
داشتم گردوی خورش را تفت می‌دادم که به نظرم رسید این خورش خیلی با اغلب خورش‌های معمول ایرانی فرق دارد. بیش‌تر خورش‌ها ترکیبی از گوشت و سبزی‌های مختلف و حبوبات هستند. کنار آن مواد اصلی، چاشنی و سس و چیزهایی شبیه آن هم هست. تقریبا می‌شود گفت فسنجان فقط گوشت و چاشنی و سس است. انگار آش‌پز اولیه دست و دل بازتر بوده.

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

روزِ نو

سال نو شد. منتظر روزگار نو ام.

گل‌ریز


این یک مشت گل هم سهم این صفحه و مشتریانش.

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

سال دیگه، شهر کتاب، کدوم کتاب؟

دو سه سالی است که روز دوازده فروردین دو نفری کمی تهران‌گردی می‌کنیم؛ پارکی، سینمایی. شهر کتاب نیاوران را سیاحت می‌کنیم و چیزهایی می‌خریم. می‌رویم ایران ایتالیا (یک فست‌فود نزدیک شهر کتاب نیاوران) و چیزی می‌خوریم. پیاده نیاوران را گز می‌کنیم تا تجریش و برمی‌گردیم خانه. در این چند ساعت گاهی غم‌گین و دل‌مرده ایم، گاهی هم شاد و سرحال. ملت را تماشا می‌کنیم و می‌خندیم و حرص می‌خوریم. یک جور سیزده‌به‌درِ پیش‌رسِ دو نفره است.
دیروز هم این مراسم را اجرا کردیم و لذتش را بردیم.

دورِ تند

یک عروسی‌ای رفتم که مادر عروس چهار سال از من بزرگ‌تر بود و پدر عروس هم‌سن هم‌سر گرامی.
پ.ن: برای اطلاع، من متولد 57 ام و آقای هم‌سر هم متولد 50 است.

دایره زنگی

«دایره زنگی» را به سفارش آدم‌های مختلف (یکیش این آقا) در سینما آزادی دیدیم. این قدر همه از فیلم و سالن سینما تعریف کرده بودند که من منتظر چیزی در حد شاه‌کار بودم. فیلم خوب بود ولی نه عالی. سالنی که ما در آن فیلم دیدیم، از همین سالن‌های کوچک به اصطلاح اتوبوسی و راستش حتی کمی بدتر از معمولی بود. من اگر دستم به یکی از تعریف‌کنندگان برسد، اضافه‌ی پول این سالن را ازش می‌گیرم.